شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

shaylin1

بازگشت بابایی و یه خبر بد

دختر عزیزتر از جانم سلام بالاخره بعد از هفده روز انتظار بابایی از سفر بازگشت  دیروز صبح ساعت 5 رسید خونه. از آنجایی که هواپیماشون قرار بود سه و نیم صبح بشینه تو فرودگاه امام و هوا هم سرد بود و نمیشد شما رو بردارم برم به استقبالش خودش گفت که نریم فرودگاه و تو خونه منتظر رسیدنش باشیم.انتظار خیلی سخته میدونم. شما هم چون میدونستی بابا داره میاد تا ساعت 2 نصف شب علیرغم اینکه خیلی خسته و بیخواب بودی بیدار موندی و انتظار اومدن بابایی رو کشیدی. هر چی میگفتم بخوابیم هی میگفتی: مامان میشه نخوابیم؟آخه بابا داره الان میاد. الهی فدات بشم این مدت که بابایی نبود خیلی سخت بود. بعضی وقتا چنان از ته دلت گریه میکردی و  باباتو میخواستی که دلم کبا...
30 آذر 1392

بعد از رفتن بابایی

سلام فرشته نازنینم بعد از رفتن بابایی به چین من و شما دو شب تو خونه تنها موندیم. از اول عمرم تا حالا به غیر از یک شب تنها نمونده بودم. اون یه شب هم سال اول زندگی من و بابا بود که بابایی رفته بود اصفهان منم با دو تا از دوستانمون رفتیم سفارت چین برای جشن. شب اومدم خونه خودمون و خونه مامان جون نرفتم. اون شب تا صبح چراغ خونه رو روشن گذاشتم و بیدار نشستم. جرات خوابیدن نداشتم. ولی این دو شبی که تنها بودیم اصلا ترسی سراغم نیومد. چقدر خوبه وجودت زیبای شما در خونه کنار من. چقدر با بودنت احساس آرامش میکنم و چقدر تاریکیهای شب با بودنت نورانیه و همه ترسا از وجودم رخت بر می بندن و میرن. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با شما تنها بمونم. تازه وقتی...
17 آذر 1392

سفر بابایی

سلام دختر مه روی من ،عزیزتر از جانم امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای بارش رحمت الهی تمام فضای شهر را پر کرده. خیلی خوشحال شدم. دلم برای باران تنگ شده بود. هنوز هم داره نم نم میباره.امیدوارم این رحمت الهی همیشه بر ما نازل بشه. شایلین نازنینم از اونجایی که به دلیل سرمای شدید هوا در چین و اینکه ازطرف اداره به من مرخصی طولانی ندادن ما نتونستیم بریم چین برای دیدار مادربزرگت.ولی بابایی برای امشب ساعت 7 بلیط گرفته و میره تا مادرشو ببینه.دیشب مامان جون و آقا جون اومدن خونه مون. من برات توضیح دادم که بابا به این دلیل میره چین و من و شما با هم میمونیم و چند جا که به نظرم میتونستم ببرمت برات نام بردم و قول دادم که این کار را برا...
13 آذر 1392

مادر بزرگ

سلام گل زیبای من روز چهارشنبه که مامان جون پیش شما تو خونه ما بود وقتی من از اداره برگشتم مامان جونو خاله لاله خواستن برگردن خونه شون.وقتی اونا خواستن آماده بشن شما گریه و زاری رو شروع کردی و بهانه کردی که بریم خونه خاله پریناز. منم به بابا زنگ زدم اونم گفت برید. بعد از رفتن مامان جون اینا من و شما هم شال وکلاه کردیم و ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله پریناز. البته قبلش به خاله زنگ زده بودم خبر داده بودم. اونجا هم شما خیلی دختر خوبی بودی و با خاله همش دل میدادی و قلوه میگرفتی. اون شب با خیر و خوشی گذشت و خیلی خوب هم غذا خوردی. عاشق پای سیبی که خاله درست کرده بود شده بودی و همش میخواستی و ما هم با شربت عسل و چای کمرنگ بهت میدادیم میخوردی.فرد...
9 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد